الان نوشتنم گرفته...
مىخواستم بنویسم اما نمىدونستم از چى.
سرم رو بلند کردم ... ای بابا! پنجره اتاقم درست روبهروى صورتم اما هیچ وقت درست و حسابى از توى دلش بیرون رو ندیده بودم. با خودم گفتم، بذار نگاه کنم، هر چى دیدم مىنویسم...
جلوى پنجرم ۴ تا درخت هستن. بلند و تنومند. یکىشون از بقیه چند مترى به من نزدیکتره و انگار که مىخواد من به اون ۳ تاى دیگه توجه نکنم و با اون دوست بشم...
داره بارون میاد اول فکر مىکنم که کاش مىشد چتر داشته باشه تا خیس نشه، اما وقتى مىبینم که چه راست زیر بارون وایستاده و خم نشده یاد خودم مىافتم که میرم زیر بارون وامیستم و لذت مىبرم، بدون چتر... چه جالب پس این هم داره لذت مىبره از بارون. چه اشتراک خوبى بین ما هست... با خودم میگم بهتره باهاش دوست بشم. تا میام بگم سلام یهو شاخش رو برام تکون میده... توى دلم ترجمش مىکنم میگه سلام! بهش میگم حالت چطوره؟ جوابى نمیاد! میگم شاید زیر بارون نشنیده دوباره میگم: چطورى؟! ا چرا تحویل نمىگیرى؟
آروم میگه: تا حالا کجا بودى؟ میگم: اینجا. میگه: پس چرا منو ندیدى و تا حالا به من توجه نکردى؟
راست میگه من تا حالا اصلاً این درخت به این بزرگى رو ندیده بودم! خجالت مىکشم! بهش میگم: آخه من هوش و حواسم جاهاى دیگست... من کاراى زیادى دارم که انجام بدم...
میگه: بىخودى بهانه نیار! مگه چه کارهایى تو اون مُخ تو هست که باعث میشه من به این گندگى رو نادیده بگیرى؟ صورتم رو جلوتر مىبرم و براش همه چى رو تعریف مىکنم...
بعدش صورتم رو مىگیرم عقب و دوباره بهش نگاه مىکنم. این دفعه احساس مىکنم که فهمیده از من توقع زیادى داشته که حتى به اون هم فکر کنم و یه جورایى احساس خجالت مىکنه.
آروم بهم میگه: مثل من راست بایست. من هم همیشه همین جا مىمونم و موفقیتهاتون رو مىبینم.
بهش به شوخى مىگم: جایى نرى ها!
خیلى جدى میگه: نه!
نفس عمیقى مىکشم و دکمه save روى کیبورد رو مىزنم.
----------
اگر نظر ندین الهى که...
سلام نفس. تو کجایی؟ همینطوری بی خبر رفتی؟؟؟؟
راستی من یه نفر پایه برای فرانسه پیدا کردم! حالا چیکار کنم؟
حضور انور جناب مستطاب کامیالدوله عرض سلام دارم. مایه مسرت این حقیر شد که خط شما واصل شد و خبر صحت و سلامت آن جناب آمد. از اوضاع افرنگستان بیشتر برایمان مرقوم بدارید. زیاده تصدیع است.